تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 21:28 | نویسنده : eli

- عقلتو از دست دادی ترسا؟!!!

گوشیو از گوشم فاصله دادم تا صدای جیغ آتوسا کرم نکنه. وقتی خوب جیغ کشید گفتم:......



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 21:17 | نویسنده : eli

جلوی در خانه آتوسا که خانه ای ویلایی و بزرگ بود از تاکسی با عزیز جون پیاده شدیم. دستی به مانتویم کشیدم و به طرف زنگ رفتم. عزیز پول تاکسی را داد و کنار من ایستاد.......



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:27 | نویسنده : eli

با صدای غصبی عزیز جون چشمام به زور باز شدن:

- آخه دختر مگه خواب جا کردی؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اینقدر که خوابیدی می ترسم زردی بگیری! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر ... خوب نیست دم اذون خواب باشی.

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:24 | نویسنده : eli

وقتی سر میز برگشتم بنفشه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشه گفت:

- خوردیش؟

- چیو؟

برای مشاهده به ادامه مطلب روید



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:21 | نویسنده : eli

هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت:

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:رمان قرار نبود, | 17:13 | نویسنده : eli

صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید....



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 صفحه بعد

گور